۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه

نمیترسیم ...


نترسانندم ازمیدان ،  که من جانباز میدانم
که من ازمذهب وایمان ،به جز ایران نمیدانم
نترسانندم از خنجر ،نه از این خانمان سوزی
که هر زخم تبر در من، جوانه میشود  روزی
در این مکتب سرای خواب، شبیخون ناخود آگاه است
به گلزاری که جای آب ،سر بریده در چاه است
اگر از پای بنشنیم  ،اگر سر بر سکوت آریم
از این خانه به جز ویرانه ای بر جای نگذاریم
بیا طوفان برانگیزیم ، بیا با هم به پا خیزیم
چراغ چشم دشمن را ،به سقف خانه آویزیم
بیا تا عمر ما باقیست ،بیا تا خون به رگ داریم
به میهن جان دهیم و، یا از این جان دست بر داریم
بمان با من بخوان با من، که وقت مرگ دشمن شد
بریده باد ان  دستی که  سرخ  از خون میهن شد
مرا در دام اگر گیرند ،به حبس آرند پروازم
برون آرند چشمم را ، بسوزانند آوازم
مرا گر لب به لب دوزند ،بخاک آرند  دهانم را
اگر بر دارم  آویزند ، برقصانند  جانم را
نترسانندم از میدان  که من جانباز میدانم
که من از مذهب وایمان  به جز ایران  نمیدانم
نترسانندم از زندان  تو گر آتش بر انگیزی
مرا مرگ هم نترساند، تو گر با من بپا خیزی
بیا تا عمر ما باقیست   بیا تا خون به رگ داریم
به میهن جان دهیم و ،یا از این جان دست بر داریم ....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر